جوک و اس ام اس

جوک و اس ام اس جدید،جوک بی تربیتی جدید،اس ام اس خنده دار بی ادبی،جوک زشت،اس ام اس جدید،جوک جدید،اس ام اس عاشقانه،جوک زشت

جوک و اس ام اس

جوک و اس ام اس جدید،جوک بی تربیتی جدید،اس ام اس خنده دار بی ادبی،جوک زشت،اس ام اس جدید،جوک جدید،اس ام اس عاشقانه،جوک زشت

اس ام اس عاشقانه /اس ام اس عاشقانه۹۰/اس ام اس عاشقانه۲۰۱۱

 

 

وقتی با خدا گل یا پوچ بازی میکنی، نترس!
تو برنده ای، چون خدا همیشه دو دستش پُره . . .
ღ♥ღ
من منتظرت شدم ولی در نزدی / بر زخم دلم گل معطر نزدی
گفتی که اگر شود می آیم اما / مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
ღ♥ღ
دلتنگی چیست ؟ یادگاری از آنان که دوستشان داریم و از ما دورند!
ღ♥ღ
چشمانت زمین محبت بودند و من جاذبه اش را وقتی سیب درخت دلم افتاد فهمیدم . . .
ღ♥ღ
خوشتر از قالی کرمان غزلی ساخته ام
نخ به نخ زیر قدمهای تو انداخته ام . . .
ღ♥ღ
در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی / من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری / در مسیرت جان فشانم گل بکارم تا بیایی
ღ♥ღ
گلی از شاخه اگر می چینیم ، برگ برگش نکنیم و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم و شبی چند از آن را هی بخوانیم
و ببوسیم و معطر بشویم ، شاید از باغچه ی کوچک اندیشه یمان گل روید . . .
ღ♥ღ
ناز کمتر کن که من اهل تمنا نیستم / زنده با عشقم ، اسر سود و سودا نیستم
عاشق دیوانه ای بودم که بر دریا زدم / رهرو گمگشته ای هستم که بینا نیستم . . .
ღ♥ღ
عجب موجود سخت جانی ست دل !
هزار بار تنگ میشود ، میشکند ، میسوزد ، میمیرد و باز هم برایت میتپد!
ღ♥ღ
فکر نکن توی دنیا تنهایی!
بلکه فکر کن یه تنها هست که تو براش یه دنیایی

نظرات 1 + ارسال نظر
جویا 1390/04/20 ساعت 07:09 ب.ظ http://www.mjc.blogsky.com

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون اهنی دارم
نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده ی مرد افکنی دارم.
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون اهنی دارم
نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده ی مرد افکنی دارم.
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز اغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت اغوشی
نمی ترسی؟که بنویسند نامت را
به سنگ تیره ی گوری شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر پس ان دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی؟

فروغ فرخزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد